خاطرات کیان و رومینا

خیلی وقته ننوشتم

خیلی وقته ننوشتم.... زندگی خوب میگذره اما نمی دونم چه جوری شبا صبح میشه صبا شب... دارم پشت سر هم کارا رو انجام میدم و زمان هم به سرعت برق و باد میگذره... واقعیت اینه که به هیچ کاریم هم درست نمیرسم نه بچه ها نه کار اداره نه خونه نه همسری... بهترین چیز زندگیم اینه که همسری خیلی خوب با همه چیز کنار میاد گاهی به خنده میگه من حتی نفر آخر هم نیستم چون تا وقت من میرسه وقتا تموم شده ... خیلی وقتا مجبوره برا شام خودش برا خودش یه نیمرویی سیب زمینی ای چیزی بذاره چون من با خوابوندن بچه ها دیگه بیهوش میشم از 18 آذر برگشتم سر کار ... رومینا 5 ماه و 5 روزه رفت خونه مامان فری... خیلی سخت بود تصمیم برگشت به کار ... دو تا بچه خیلی سخته خیلی کارا واق...
13 دی 1392
1